زندگی را با عشق نوش جان باید کرد
بر فراز تپه ای تاریک
بنشسته ام
دستهایم سرد
چشمهایم خیس
سوز باد پاییزی،نهیبی است بر این ذهن پریشان گرد
همه جا تاریک
همه جا بی روح
گرد و خاک شهر خود را خوب می پایم
که شاید در میانش،یک گلی بینم
گلی همرنگ دوران قشنگ کودکی
نیست اما ،ذره ای از آن نشان
سوز سرما،
ترس ظلمت
ترس غربت درمیان آدمک هایی کلاغ آزار
وان مترسک های بی آزار
دیده ای دستان خشکش را؟
چه زیبا باز کردست
تا بگیرد در بغل زاغان ترسو را
اشک تنهایی او در میان باغ خالی
خوب میداند که این تقدیر اوست
گه گاهی عابرانی خسته از گرد سفر
می زنند با سنگ نادانی به پیشانی او
خسته و تنهاست
همدمش تنها کشاورزی است پیر
که او هم خسته از تقدیر خویش
دستهایش پینه بسته
پای خیس
هر غروبی آن مترسک ،تکیه گاه خستگی پیر مرد است
.
.
ای مترسک سینه را غمگین مکن
من بسان تو از این دنیای درد آلود دلتنگم
من بسان تو ز عابر های بی احساس بی زارم
ای مترسک خسته ام
خسته از همسایه های بی مروت
خسته ام
خسته ام اما مترسک،رزو های خوب هم خواهد رسید
روز های سبز و زیبای بهاری
روز های پر ز آواز قناری
میرسد روز ی مترسک آن لباس ژنده ات زیبا شود
و آن همه دشت پراز خالی ،زبازی پرستوی مهاجر شاد و پر غوغا شود
کاش باشم تا ببینم ای مترسک
خنده های قاه قاهت را
کاش باشم تا ببینم ،
بازی گنجشکهای شاد را بر روی دستانت
تا نگارم شعری از نو ،شعری از مسخ بدی